کودک سوری در آغوش‌ مادر و مادر درآغوش دریا؛ روانه‌ی دریای امید برای لمس رؤیاهایشان، قدم به سوی هجرت به غربت گذاشتند.
درمیان خون و دود و آتش به دنیا آمد. تیرگی‌های جنگ بر جان آیلان و خانواده‌اش سنگینی می‌کرد. پس سوار برگهواره‌ی دریا شدندتا فراموش کنند ضجه‌ها و ناله‌ها و گریه‌های هر روز و هر شامگاهشان را... .
اما گویی‌ وسعت دریا نیز تاب واگویی این دردها را نداشت و آنگاه که می‌خواست غم‌هایشان را با زلالِ آبش شستشو دهد، ایشان را تاب شرح فراق شام نیامد...
در شام چه می‌گذرد؟ 
در دیاری که مژده‌ی فتحش از زبان پیامبر( صلی الله علیه و سلم) اشک را در چشمان اصحاب حلقه کرد، پناه آیلان‌ها را چه بی‌پناه کردند!.
گهواره‌اش را چه کسی، سرد و پر از خار کرد؟ چرا فردای شام و آیلان را در دیدگان پدر تاریک کردند؟؛ تا گام بر سردی قایق‌های دریا، به سوی یافتن خانه ای امن، در غربت غریبان، آیلان را به گهواره‌ای گرم برساند؟
شام راسالهاست استکبار گلوله و خمپاره، به خرابه‌ای سرتاسر بوی دود و خون تبدیل کرده که دیگر بوی عدالت سیدنا عمر( رضی الله عنه) از آن به مشام نمی‌رسد.
مادر هم، چونان همسایگانش در پی زدودن زخم دشنه‌های ظلم، عشق و امیدش را در آغوش کشید و دست در دستان پدر شن‌های ساحل را برای ترسیم فردایی زیبا، ازآنِ دلبندش، وداع گفت... اما گویی سوریه باید در سرتاسر دنیا و در مقابل دیدگان جهان قربانی بدهد، تا به دادش برسند.
آن لحظه که چشمان آیلان و بردارش و مادر در آغوش موج پدر را گم کرد، ما همچنان در خواب غفلت، برجایمان غلت می‌زدیم...
موج‌ها از پسِ هم آیلان و برادرش را دورتر از مادر، به سوی غربت می‌راندند. آن سوتر، آن لحظه که مروارید اشک‌های مادر در طوفان گم شد، نمی‌دانم مادر در گوش دریا چه گفت! که دریا کودکش را آنقدر آرام و ایمن به ساحل رساند؟
کاش می‌دانستم در آغوش امواج، آیلان با دریا چه زمزمه‌ای کرد؛ که در ساحل اینگونه مدهوش چشم از افق برنداشت...
شاید هنوز چشمش به دنبال موجی است که مادر و پدر را با خود بیاورد! 
چه آرام چشمانت را بر سیاهی زباله‌دان تاریک جنگ بستی و صدف‌های ساحل را چه صبورانه به پیشواز مادر آذین بستی...
 چه معصومانه لب بر لب ساحل با لالایی دریا در انتظار آمدن مادر، چشمان زیبایت به خواب ابدی فرو رفت...
 ملائک، اما مادر را در بهشت به انتظار آیلان آراسته‌اند...
او نیز مهمان شهیدان شام شد...
 آسمان مدیترانه چه خوشبو شده باشد آن هنگام که ملایک روح پاکت را روانه‌ی فردوس کرده‌اند.
تو نیز برای شهادت انتخاب شدی! شهادتت مبارک...
آیلان کوچکم! که شام را به امید طلوع دوباره‌ی خورشید بر سرزمینت ترک کردی! بدان که قربانگاه شامیان، وسعتی به اندازه‌ی تمام دل‌های سختِ انسان‌هایی پیدا کرده است که دست بر روی دست گذاشته‌اند، تا تانک‌های سفیر جنگ، تو را به آسانیِ شلیک گلوله‌های شان از مولودگاه تو و پدر و پدرانت روانه‌ی غربتِ نا امنِ مهاجرت کنند...
اما آیلان دلبندم! خدای رحمان تو را و مادر و برادر و دوستانت را برای شهادت و گواهی دادن در پیشگاهش و برای سخن گفتن خاموش با جهان انتخاب کرد، تا شاید چشمی ببیند، اشکی بلغزد، دستی بنویسد، قلمی فرمان ببرد و کسی بتواند برای شامِ غریب مانده، کاری کند.
آیلانِ شام بخواب...
بخوابید مردمان شام که وجدان‌های جهانیان نیز به خواب رفته است...